چه جنگی به راه افتاده بین دل و غرور ...
دل تو را می خواهد
مدام می گوید به دنبالت بیایم...
و غرور پاهایم را بسته...
تو نترس
جایت امن است!
قربانی این جنگ منم...
مـטּ دیگہ نـہ از اومـدטּ کسـے
ذوق زده میشم ،
نہ کسے از ڪنآرمـ بره حوصلـہ دارمــ
نآزشو بـخـرمــ ڪہ بـرگرده ...
مـטּآدمــ بے احسآسے نیستمـ !
مـטּ بے معرفـتــ و نآمرد نیستمــ ...
فقط خستہ امــ ...
از همـہ چے !