فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی دخترک کمی آن طرف تر بر روی نیمکت چوبی در کنار پیرمرد نشسته بود و رو به آب نمای سنگی گریه می کرد . پیرمرد از دخترک پرسید :
داستان کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان زیباوآموزنده عصای سفید,story short time,آموزنده,زیبا,